چو عمر رفته تو کس را به هيچ کار نيايي

شاعر : خاقاني

چو عمر نامده هم اعتماد را به نشاييچو عمر رفته تو کس را به هيچ کار نيايي
چو عمر رفته ز دستم نداند آنکه کي آييعزيز بودي چون عمر و همچو عمر برفتي
تو همچو عمر جواني، برو نه اهل وفاييمرا چو عمر جواني فريب دادي رفتي
که او به ترک سزا بود و تو به هجر سزاييدلم تو را و جهان را وداع کرد به عمري
برفتي از سر غفلت نپرسمت که کجاييچو عمر نفس‌پرستان که بر محال گذشت آن
ولي تو شيفته چون عمر بيش بند نپاييتو را به سلسله‌ي صبر خواستم که ببندم
که عمر من ز تو آموخت اين گريخته پاييز دست عمر سبک پاي سرگران به تو نالم
که عمر کاهي اگرچه نشاط دل بفزاييتو هم‌چو روزي بسيار نارسيده بهي ز آن
که هم‌چو عيد به سالي دوبار روي نماييمرا ز تو همه عمر است ماتم همه روزه
به ياد نارمت ايرا که يادگار بلاييچو عمر رفته به محنت که غم فزايد يادش
ز عمر نشمرم آن ساعتي که پيش من آييچو روز فرقت ياران که نشمرند ز عمرش
به آب ديده ز عشقت که زهر عمر گزاييز خوان وصل تو کردم خلال و دست بشستم
که تو به تازگي عمر هم‌چو گل به نواييمرا به سال مزن طعنه گر کهن شده سروم
نه نقد وقت بري کيسه‌ي حيات رباييتويي که نقب زني در سراي عمر و به آخر
دوباره عمر شمارم که يابم از تو جداييچنان که از ديت خون بود حيات دوباره
چو غم نتيجه‌ي عمري چو عمر دام بلاييمن از غم تو و از عمر سير گشتم ازيرا
به زر مرا چه فريبي که کيمياي جفاييبه عمرم از تو چه اندوختم جزين زر چهره
نپرسم از تو که چون عمر زود سير چراييبرو که تشنه‌ي ديرينه‌اي به خون من آري
که کم عياري اگرچه چو عمر بيش بهاييتنم ببندي و کارم به عمرها نگشايي